- ۹۸/۱۱/۲۴
- ۰ نظر
قلم را برمیداری و میبری روی کاغذی که از دیشب آمادهاش کردهای و در جیب گذاشتهای و با خودت به حرم آوردهای.
آوردهای تا بنویسی، که چه دردهایی داری و چه رنجهایی میبری، و درمان بخواهی از کسی که روبروی ضریحش نشستهای. بنویسی و آن را از شبکهی ضریح بگذرانی و بنشینی به انتظار.
هنوز اولین واژه را نوشتهای و ننوشتهای، نگاهت میچرخد و چشمت میافتد به کسی که خاموش و ساکت، گوشهای ایستاده و به ضریح خیره شده است.
چشم از او نمیگیری
مروارید اشک بر گونهاش میغلطد و اندکی بعد، لبخندی بر چهرهاش مینشیند و سر خم میکند و راهی میشود.
و تو…
حیران مانده ای که چه زود گرفت و رفت …
کاغذ را تا میکنی و چشم میدوزی به ضریحی که چند قدمی تو است
- ۹۸/۱۱/۲۴